امشب به آسمان نگاه کن
گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن . شب چهلمین ،خضر خواهد آمد .
خانه ام را رفتم و روییدم و خضر نیامد . زیرا فراموش کرده بود، حیاط خلوت دلم را جارو کنم !
گفتند : چله نشینی کن، چهل شب خودت باش و خدا و خلوت . شب چهلمین بر بام آسمان بر خواهی رفت و….
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم ،اما هرگز بلندی را بوی نبردم . زیرا از یاد برده بودم خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کرده ام . گفتند: دلت پرنیان بهشتی است . خدا عشق را در آن پیچیده است . پرنیان دلت را وا کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود . چنین کردم ، بوی نفرت عالم را گرفت و تازه دانستم بی آن که با خبر باشم ،
شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است .
به اینجا که رسیدم ،ناامید می شوم ، آن قدر که می خواهم همه سرازیری جهنم را یکریز بدوم . اما فرشته ای دستم رامی گیرد و می گوید : هنوز فرصت هست ، به آسمان نگاه کن خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراش دلی است .
دلت را روشن کن تا چلچراغ خدا را بیفروزی . فرشته شمعی به من می دهد و می رود . راستی امشب به آسمان نگاه کن ، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است .